عاشقترین
پرسیدم همیشه در قلب من خواهی ماند ای یگانه ترین گاهی چه زود دیر می شود. عاشقی تنها ماندم کاش دوباره در جشن فارغ التحصیلی نمی دیدمت همه گل های دنیا تقدیم تو باد ای نازترین دختر دنیا.
ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز نشان مهر نیست عشق یعنی مهر بی چون وچرا عشق یعنی کوشش بی ادعا عشق یعنی مهر بی امااگر عشق یعنی رفتن با پای سر عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست عشق یعنیجان من قربان اوست عشق یعنی خواندن از چشمان او حرف های دل بدون گفت وگو عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویر چشمه ای جاری شده یک شقایق در میان دشت خار باور امکان با یک گل بهار در خزانی برگ ریز زردوسخت عشق تاب آخرین برگ درخت عشق یعنی روح را آراستن بی شمار افتادن وبرخاستن عشق یعنی زشتی زیبا شده عشق یعنی گنگی گویا شده عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنینیش را نوشین کنی عشق رنج مهربانی داشتن زخم درک آسمانی داشتن عشق یعنی گل بجای خار باش پل بجای این همه دیوارباش زیرلب باخود ترنم داشتن برلب غمگین تبسم داشتن عشق آزادی رهایی ایمنی عشق زیبایی زلالی روشنی عشق یعنی تنگ بی ماهی شده عشق یعنی ماهی راهی شده عشق یعنی آهویی آرام ورام عشق صیادی بدون تیرودام عشق یعنی مرغ های خوش نفس بردن آنها به بیرون از قفس عشق یعنی برگ روی ساقه ها عشق یعنی گل به روی شاخه ها آسمان آبی دوراز غبار چشمک یک اختر دنباله دار عشق یعنی از بدیها اجتناب بردن پروانه از لای کتاب درمیان این همه غوغاوشر عشق یعنی کاهش رنج بشر ای توانا ناتوان عشق باش پهلوانا پهلوان عشق باش به نام نامی عشق شقايق گفت : با خنده ، نه بيمارم ، نه تب دارم
پرسیدم
اگر سُرخم چنان آتش ، حديث ديگری دارم
گلی بودم به صحرايی ، نه با اين رنگ و زيبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شيدايی
يکي از روزهايی که، زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکيده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد يکی خسته ، به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش ، پيدای پيدا بود ،
ز آنچه زير لب می گفت ، شنيدم سخت شيدا بود
نمی دانم چه بيماری به جان دلبرش افتاده بود
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم بگيرند ريشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا يابد
چنانچه با خودش می گفت : بسی کوه و بيابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده ؛ که افتاد چشم او ناگه
به روی من ، بدون لحظه ای ترديد شتابان شد به سوی من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد
پس از چندی هوا چون کوره آتش ، زمين می سوخت
و ديگر داشت در دستش ، تمام ريشه ام می سوخت
به لب هايی که تاول داشت گفت : چه بايد کرد ؟
در اين صحرا که آبی نيست به جانم هيچ تابی نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛
خودش هم تشنه بود اما!! نمی فهميد حالش را
چنان می رفت و من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتی آب ، نسيمی در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبريز ماتم شد کمی انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گويی جهان را زيرو رو می کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه مي گويم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فرياد :
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايی
و با اين رنگ و زيبايی
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد
Power By:
LoxBlog.Com |